دموکراسی به توزیع عادلانهتر منابع قدرت و ثروت و معرفت منجر میشود و در نتیجه منزلتِ برترِ اختصاصی گروههای اقلیت را از بین میبرد.
سیاست با توزیع امور مطلوب بشر در چارچوب جامعه سر و کار دارد. سیاست دموکراتیک هم با توزیع عادلانه این امور. توزیع عادلانه مطلوبات آدمی در ظرفی به نام جامعه، همواره مخالفانی دارد.
مخالفان چنین توزیعی، اگر بتوانند، در برابر آن ایستادگی میکنند. این ایستادگی، در بسیاری از موارد کار توزیع عادلانهی مطلوبات بشر – و یا همان دموکراتیزاسیون – را به خشونت و درگیری میکشاند.
اگر به روند دموکراتیکشدن چندین و چند کشور دیگر در گوشه و کنار جهان بنگریم، با این واقعیت آشکار مواجه میشویم که بسیاری از جوامع دموکراتیک جهان امروز، پس از درگیری و خشونت رخداده میان نیروهای اجتماعی، به دموکراسی رسیدهاند. حجم عظیم سرکوب سیاهپوستان در آفریقای جنوبی بر کسی پوشیده نیست. و نیز اقدامات مسلحانه نلسون ماندلا و یارانش در تقابل با رژیم آپارتاید. در اسپانیا،
البته تجربه نشان داده است که هر چه سطح خشونت برای رسیدن به دموکراسی پایینتر باشد، امکان تثبیت و تحکیم دموکراسی پس از تحقق فرایند گذار، بیشتر است. ولی تاریخ دموکراسی این واقعیت غیر قابل انکار را هم بر آفتاب افکنده است که هر چه "اختلافات اساسی" نیروهای اجتماعی و سیاسی بر سر "نحوه اداره امور مملکت" بیشتر باشد، احتمال بالارفتن هزینه گذار و تثبیت دموکراسی نیز بیشتر میشود.
دموکراسی از چشمانداز فرهنگ سیاسی، البته با گفتگو و صندوق رای سر و کار دارد. از این منظر، صاحبان دیدگاههای مختلف نظرات خود را با یکدیگر و با افکار عمومی در میان میگذارند و نهایتاً رای مردم تعیین میکند که کدام دیدگاه باید مبنای عمل واقع شود. اما از چشمانداز جامعه شناسی سیاسی، دموکراسی محصول تقابل نیروهای اجتماعی است؛ تقابلی که در بسیاری از موارد به تعارض و درگیری و خشونت کشیده میشود.
وقتی که خشونت بر سر تحقق و تثبیت دموکراسی در فلان کشور درمیگیرد، در ایران امروز این تمایل بین بسیاری از نخبگان و عامه مردم وجود دارد که درباره آن کشور حکم "محرومماندن از دموکراسی" را صادر کنند.
مثلاً گفته میشود مردم نروژ و دانمارک و کانادا، بدون توسل به خشونت به پای صندوقهای رای میروند و سرنوشت سیاسی خودشان را رقم میزنند؛ پس مردم همه کشورهای دنیا باید چنین رفتار کنند و گر نه کشورشان دموکراتیک نخواهد شد.
در این نگاه غفلتی نهفته است و آن اینکه، درباره کشورهای "در حال گذار" لزوماً نمیتوان همان حکم کشورهای برخوردار از "دموکراسی تثبیتشده" را صادر کرد؛ چرا که بسیاری از کشورهای واجد دموکراسی تثبیتشده، روزگاری عرصه خشونت برای تحقق یا تثبیت و تعمیق دموکراسی بودهاند.
خشونتهای انقلاب فرانسه و آفریقای جنوبی، خشونت برای تحقق دموکراسی بود و خشونت چشمگیر ناشی از جنگ داخلی در آمریکا، تا حد زیادی خشونت در مسیر تعمیق دموکراسی در این کشور بود.
اینکه چه میشود که یک کشور بدون خشونت به دموکراسی میرسد و کشوری دیگر باید با عبور از دالان خشونت به تالار دموکراسی گام نهد، بحث مفصلیست که طرح آن در این جا مقدور نیست. ولی اجمالاً میتوان نوع و ترکیب شکافهای اجتماعی را عامل اصلی مسالمتآمیز یا خشونتآمیزبودن گذار به دموکراسی در کشورهای گوناگون دانست. هر چه شکافهای تاریخی و ساختاری جوامع گوناگون فعالتر باشند و در هویتبخشی به شهروندان امتزاج کمتری با یکدیگر یافته باشند، احتمالاً سطح خشونت برای تحقق دموکراسی را بالاتر میبرند.